ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

من

 

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند

فریدون مشیری

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب


واژه ها

سلام

...

این روزها

گفتنی نیست

درکلمه نمی گنجد

در واژه ها

کم می آورند کلمات

...

حرفی نیست

حرفی هست اما

یاری گفتنم نیست...



این روزها

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد                                فریاد می
زند
احساس می
کنم که مرا
از عمق جاده های مه الود
یک اشنای دور صدا می
زند
آهنگ اشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است آ
ن روز ناگزیر که امد
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را

                در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کنند
تا چشمهای خسته ی
خواب الود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را                            در آب بنگرندآ
ن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست                            آ
غاز میشود
روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را امضا کنیم

و مثل نامه ای بفرستیم . . .  

قیصر امین پور

آخرین

سلام 

گاهی... 

فردا شاید آخرین کلاس زندگیم باشه. حداقل با این جماعت...! که آخریشه٬ و من دلتنگ می شم حتما واسه همین دیر رفتن سر کلاسا حداقل 

... 

ولی این حس ... نمی دونم چیه.

بودن

من هستم 

سرشار 

سرشار از حس بودن 

تا...

خاطره

 

در خاطره ای که تویی 

دیگران 

فراموشند 

... 

 

شاملو

روزگار... 

 

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد  

 

 

 

گر ز حال دل خبر داری بگو 

ور نشانی مختصر داری بگو 

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست  

راه اگر نزدیک تر داری بگو 

هیچیم نیست

سلام 

خیلی بده 

خیلی بده تویی که همیشه همیشه نگران دور و بری هات بودی 

این که هر روز و هر لحظه حالشونو می پرسی و سعی می کنی شاد باشن 

این که به هر بهونه ای باهاشون حرف می زنی و سعی می کنی بخندونیشون 

این که نگران حتی خوردن و خوابیدنشون باشی 

این که دنبال راحتی و دلگرمییشون باشی 

... 

یه هفته تموم اونقدر غصه دار باشی که تعداد کلمات به کار رفته ات تو روز به سه تا هم نرسه 

اونوقت هیشکی نپرسه که : 

بابا چه مرگته آخه تو