ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

آه اگر راهی به فرداییم بود

از فرو رفتن چه پرواییم بود

گر به مردابی ز جریان ماند آب

از سکون خویش نقصان یابد آب

جانش اقلیم تباهی ها شود

ژرفنایش گور ماهی ها شود

این روزا هی مجبورم اینو با خودم تکرار کنم که یادم نره تو مردابم ، می گم شاید از مرداب گذشتنم واسه رسیدن لازمه ولی اگه بوش اونقدر گیجم نکنه که یادم بره باید بگذرم و بعد موندنم هی طولانی تر بشه و فرو رفتنم عمیق ترو بیرون اومدن ازش ناممکن تر.

دیروز یکی واسم sms زده بود که: همیشه توی یه ارتفاعی از جو، دیگه ابری وجود نداره ، اگه یه وقتی آسمون دلت ابری بود بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی . آخه من کی ادعای اوج گرفتن داشتم که حالا اندازش کافی نیست؟ اصلن مگه تو مردابم می شه اوج گرفت ؟ من فقط تونستم بخندم به این حرفو در جواب واسش بزنم : یه روز یه آقاهه...

خوبیش اینه که من اینجا خیلی غریبه ام،راحت می تونم یه نقاب بزنم به صورتمو بیام بیرون جوری که هیچ کس نفهمه که الان من دارم سقوط می کنم فرصت دارم اونقدر قشنگ لبخندو تو صورتم جا بدم و چشامو پنهون کنم تازه شک دارم که کسی اینجا بتونه از تو چشام چیزی بفهمه، که همه بگن خوش به حالش چقدر شاد و بی خیاله.

هیچ گاه از مرگ نهراسیده ام ولی الان دیگه همه هراس من باری مردن در سرزمینی است که مزد گورکن درآن از آزادی آدمی افزون باشد

زندگی غریبه

همیشه از نوشتن فرار کردم حتی مشقای مدرسمو می دادم... ولی الان حس می کنم تنها راهی که واسه گفتن حرفام دارم همینه وگرنه ممکنه اونقدر بمونن که ... ناواردم می دونم که خیلی ولی می خوام حرف بزنم که یهو خفه نشم مهم اینه که بریزمشون بیرون حالا اینکه کس بهشون گوش می ده یا نه یه بحث دیگس می خواستم خیلی با شکوه اعلام ورود کنم ولی گفتم الان که اینجا واسه همه یه غریبم بذار آرومو بی صدا وارد شم آخ من ازهوار کشیدن خوشم نمیاد به قول یه دوست بذار حرفام خودش مخاتبشونو پیدا کنن

الان یه حسی دارم که خیلی گنگه برام

خسته ام و پر انرژی

غمگینم و شادِ شاد

خالی و لبریز

مطمئن ولی هراسان

با همه اینا تنهای تنهای تنها

وغریبه غریبه غریبه

اصلن باید خیلیم جالب باشه که هیشکی نشناسدت مگه نه؟ می تونی یه آدم دیگه باشی اونی باشی که همیشه می خواستی بری دنبال علایقی که هیچ وقت نرفتی به احساسی فکر کنی که تا حالا نداشتی بتونی چشاتو ببندی بری جلو بتازی و غمت نباشه ،می تونی ...

...

فقط نمیدونم این دلی که تنگه رو چی کارش کنم

مرداب

شده تا حالا داری قدم می زنی یهو میبینی که اِ.. هیشکی رو نمیشناسی همه چی همه جا همه...غریبس آدمای جدید خیابونای جدید ...جدید ، فقط خودتی که یه کم کهنه ای یه جورایی آشنا می زنی ولی بازم می ترسی که حتی به این خودتم اعتماد کنی می ترسی جدید باشی و بی خبر...

فقط گاهی که می بینی بی اراده داری می گی:

دلم گرفته است

دلم گرفته است

و بعد واقعا می ری توی ایوون، می گی نه یعنی خودمم؟ پس چرا اینجام؟

بعد می گی:

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد