ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

خدا سلام رساند و گفت

 

خدا سلام رساند و گفت:

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

 

 

                                  عرفان نظرآهاری

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
روزبه سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.arinoos.com

سلام
راست میگی
زندگی روی زمین با دویدن معنی شده
زندگی ما ادم ها هم همینه.تا وقتی جوانیم میدویم،بدست می اوریم،می بخشیم،و گاهی اوقات زندگی رو به خاطر این روندش بی معنی و بی بار تلقی میکنیم،ولی وقتی که پا به سن میگذاریم تازه میفهمیم که بزرگترین معنی زندگی همون چیزهایی است که از دست داده ایم و حاصل ان همان چیزهایی است که بخشیده ایم.
خوشحالم که با وبلاگ شما اشنا شدم
خیلی تاثیر گذار بود
کاش دل من هم مثل دل شما بزرگ و زیبا بود

عزیز من دل همه آدما بزرگن و مال تو شاید یکی از بزرگترینا و قشنگتریناش

وحید سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.arinoos.com

سلام
ممنون که خبرم کردی تا بتونم این نوشته ی زیبا رو بخونم.
واقعا لذت بردم.

وحید سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 01:46 ب.ظ http://www.arinoos.com

راستی من آپم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد