ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

راستی می دانی؟

دست هایت را دوست می دارم

 

نظرات 5 + ارسال نظر
روزبه یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:53 ب.ظ http://www.arinoos.com

میگن به دو طریق میتوان احساسات آدم ها رو به خوبی درک کرد
1نگاه کردن به چشمهاشون
2لمس کردن دستهاشون
راستی می دانی؟
چشم هایت را دوست دارم!

اشکان دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 ق.ظ http://shiraz-car.blogfa.com

mer30 dooste aziz az nazaratet

R0s3 دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:35 ق.ظ

aknoon modatist ke midanam delam baraye atre gol hayi ke hamishe ba man bood tang shode baraye ghadam hayi ke mara dar emtedad khaterate talkho shirinam hamrahi mikard va aknoon az an hame digar hich nadaram joz asemani por az abr ke dasthayat ra az man gerefteand rasti midani dasthayat ra doost daram

یادش بخیر............
افسوس....................................

نیره دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام گلم ...
منم دوست دارم ...
بهش بگو دستامو ول نکنه ... وگرنه ...
نمی تونم چیزی بگم ...
دلم برات تنگ شده .... بسیار زیاد ..........

فاطمه چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:59 ب.ظ http://crazyfrog.blogsky.com

من با تمام هستی خاطره‌ی مشترک دارم و بنا بر رسم مازوخیستی ام ٬ به نام می زنم آدم‌ها و خاطره هایشان راِ؛ حتا آنها که آمده اند برای توقفی کوتاه در ایستگاهی متروک.

حالم بد است به خاطر ترمز دستی ماشین که او دکمه‌ی لعنتی اش را مکرر فشار می‌داد و بد است به خاطر تمام خال‌هایی که آدم‌ها روی تن شان دارند و تمام لکه‌هایی که خودشان نمی‌بینند و دیگران می بینند و به خاطر تکیه کلام هایشان و شکل راه رفتن‌شان و طرز خندیدن‌شان٬ آن طور که می رقصند٬ آن طور که گریه می کنند٬ آن طور که قهر می کنند و به فکر فرو می‌روند و آن جور که فرمان ماشین را در دست می گیرند و جوری که قاشق را می گذارند توی دهان‌شان و وقتی از طعم‌هایی که دوست دارند حرف می زنند و لحظه‌هایی که ذوق می‌کنند و لذت می‌برند و مچاله می‌شوند؛ و وقتی پلک هایشان سنگین می شود و روی هم می‌افتد.... حالم بد است لعنتی‌ها به خاطر نگاه‌های خودم که زل می‌زند به رفتارتان و به خاطر گوش هایم که محو می‌شود در ذات صدایتان و به خاطر دست ‌هایم که درجه دست تان را می‌سنجد و به خاطر انگشت‌هایم که روی شیار انگشتان‌تان می‌کشم و به خاطر بوی تن‌تان که جا می‌گذارید روی پشتی صندلی یا تخت یا جادرم یا...حالم بد است به خاطر تمام مسیرهایی که با شما راه رفته‌ام و به خاطر تمام نگاه‌های بی اجازه ام وقتی که محل روییدن موها را از پشت گردن‌تان و روی پیشانی‌تان دنبال کرده‌ام. حالم بد است به خاطر تمام رستوران‌های شهر... تمام درخت‌های کوهسنگی و تمام چراغ قرمزها... و به خاطر زنگ موبایلم و به خاطر گل‌های توی گل فروشی و به خاطر تمام وابستگی‌هایم به تمام دلبستگی‌ها...

حالم بد است به خاطر اهلی شدنم با هر عبور کوتاه و بی تفاوتی و جمله‌ی تکراری« نرو» و پاسخ همیشگی« ‌‌i gotta go». حالم بد است به خاطر هر چیز و هرکس که می‌بینم و خط‌های پررنگی که می کشد و می رود و قطار رفته و ایستگاه رفته و تو که دور می شوی...دور....دور...


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد