شب سیاهی کرد و بیداری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند دریغ
دیده پوشیدن نمی داند دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
...
سلام گل قشنگم ...
حافظ میگه :
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصرخط غباری بنگارم
....
منتظرت بودم ... نیومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا علی
عذر میخوام ... بنده هم شمارو به جا نمیارم ... خاطرمم نیس که اومده باشم به دیوارچین زردتون
سلام
چه عجب این طرفا!وقتی کانکت شدم میخواستم برم سراغت رو از نیره بگیرم که دیدم اومدی
خیلی زیبا بود
آخی!ماه و خورشید مقوایی.....
بازم بهمون سر بزن