آفتاب میشود
نگا ه که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرابه اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن تمام آسمان پرازشهاب می شود
توآمدی زدورها ودورها
زسرزمین عطرهاونورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
زعاجها،زابرها،بلورها
مراببرامیددلنوازمن
ببربه شهرشعرهاوشورها
به راه پرستاره می کشانیم
فراترازستاره می نشانیم
نگاه کن من ازستاره سوختم
لبالب ازستارگان تب شدم
چوماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دوربودپیش ازاین زمین ما
به این کبودغرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ،به بیکران ،به جاودان
کنون که آمدیم تابه اوجها
مرابشوی باشراب موجها
مرابپیچ درحریر بوسه ات
مرا بخواه درشبان دیرپا
مرادگررهامکن
مراازاین ستاره ها جدامکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب ازشراب خواب میشود
به روی گاهواره شعرمن
نگاه کن ،تومی دمی وآفتاب میشود
سلام
خیلی تاثیر گذار بود
از اولش خیلی خوشم اومد:
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب میشود
شاعرش کیه؟
فروغ فرخ زاد
...
زیبا بود ... نمی دونم چرا یاد این جمله افتادم که میگه :
زیبایی تو حرف ندارد ، باید سکوت کرد ...
...
یا علی
احساس میکنم لال شدهام...آن قدر که میدانم چه میخواهم بگویم اما نمیتوانم. مثلا میخواستم درباره بی نظیر بوتو بنویسمِ؛ درباره بنیادگرایی٬مدرسه های دینی و ...دوست داشتم درباره یکی از جملههای طلایی آیتالله مصباح بنویسم؛
یا درباره تجربههای خام دستانهی عرفانهای آبکی امثال شیخ فلان و بهمان ... و درباره طریقتهای التقاطی و ملغمههای هند و آمریکای لاتین٬ همراه با چاشنی خیرات و مبرات و ذکر و دعا و چهرهشناسی و کف بینی و دفع انرژیهای منفی با فوت و سوت ....
یا دربارهی تجربهام از حضور در یک اجتماع حزبی و استانداردهای نازل جامعهشناختیاش...
میخواستم درباره تحقیر شدن زنانگی ام در فضایی بنویسم که همه قدرتهای جسمی٬ روحی و اجتماعی را ازمن گرفته است...؛
دلم میخواست یک حملهی کاملا شخصی داشته باشم به کسی که سالهاست بغضم را در برابرش فرو خورده ام...؛
یا اینکه مثلا دربارهی هزار تا موضوع کوفت و زهر ماری که به ذهنم میرسد و از گفتنشان پای تلفن و تکرار کردنشان در ذهن٬ خستهام. اما فهمیدم برای نگفتن هر کدامشان هزار و یک دلیل دارم که «ترس» آخرینشان هم نیست...گفتنشان را میگذارم برای بعد... بعدی که امیدوارم خیلی دور و دیر نباشد.
سلام
باید بگم عالی بود.
من با ((کوتاه ولی با معنی)) آپم
منتظر حضور سبزتم.