ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

...

سلام

 

چه باید کرد؟ چی کار باید کنی ؟چه جوابی داری که بدی؟ اصلن جواب داری؟ یه جورایی مقصری ٬ حواست هست؟ بی خیال بودی گذاشتی هی همینجوری بیاد و بیاد حالا توش موندی ! خب باید جلوشو می گرفتی دیگه؟ بهونه نیار٬ اگه می خواستی می تونستی! همین الانشم کافیه که بخوای ولی مشکل اینجاست که خودتم نمی دونی چی رو می خوای!

خسته کننده می شه برات و روزمره اونوقت تا میای یه کم نفس بکشی و یه تکون کوچیک به خودت بدی٬ گیر می کنی...

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
نیره پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:19 ب.ظ

سلاااااااااام
چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چی گیر کردی دختر ؟؟؟؟؟؟
ها .....
چیزی شده که نمی گی ؟؟؟؟؟؟؟؟
منتظر جوابتم

محمد هادی پنج‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:56 ب.ظ http://dastanekotah.blogsky.com

سلام بر شما بلاگ اسکایی عزیز

< این یه وجه مشترک خوبه>

پست جدید گذاشتم

و یه چیز دیگه من دارم یه انجمن حمایت از موسیقی اصیل ایرانی تشکیل میدم

اگه میخای شما هم عضو بشو

البته اگه مایلی و با موسیبقی های رپ

فاطمه جمعه 19 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:50 ق.ظ http://crazyfrog.blogsky.com

به قول نیاز
ه حتماً نفهمیده ام..! یعنی نفهمیده ام که نفهمیدن من "حتماً" دارد. زندگی غلط های یک مغالطه است ویکی از جذابیت های این مغالطه عدم درک تنهایی است که سلول انفرادی هم کنار من تنها نیست؛ من با اغفلت گریزی. خوابی در همیشه بیداری و زوج می شوم. غفلت هایی در اوج

فاطمه شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:28 ق.ظ http://crazyfrog.blogsky.com

تراشیدن بیستون محال بود که فرهاد توانست. لنگِ جوراب نباش. زندگی مرد می‌خواهد و ادعا، گواه.
انبان ِ شکم پرکردن هنر نیست؛ حرمت ِ دل نگه‌داشتن، بهای عاشقی شیرین‌نامی‌ست.

فاطمه شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ب.ظ

عینک اش را برنمیداشت. هرچه این پا و آن پا میکردم هنوز ایستاده بود و نگاه اش را دوخته بود به دیوار رو به رو. نمیدانستم یک قاب عکس خالی این همه حرف دارد برای گفتن. آن هم برای چشمهایی که پشت شیشه های تیره عینک معلوم نیست دنبال کدام بهانه اند!
آخرش هم معلوم نشد این همه قطره های اشک که میغلتید این قدر نرم و سبک روی گونه هایش از سر دلتنگی های کدام شب زنده داری بوده!
حالا که نشسته ام اینجا و عینک ام را برنمیدارم و تمام افکارم را متمرکز میکنم به جای خالی آن قاب خالی، تمام خیالات آن ظهرپر التهاب یک جا مینشیند در چله گاه چشمانم
بی هوا میریزند پایین این اشک های لعنتی، نمیدانستم جاهای خالی این قدر دردناک میشوند گاهی!


روزبه دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 05:18 ب.ظ http://www.arinoos.blogsky.com

نمیفهمم
جلوی چی رو باید میگرفتی؟
خواب خودت میگی هنوز دیر نشده
زود باش!
شاید دیر بشه ها!

وحید هستم پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:59 ق.ظ

مقصر کیه ؟

واتس د متر ویت یو ؟؟

بخند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد