-
برای کسی که نمی دانم کیست
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 17:28
سلام نمی دونم از کجا شروع کنم و چه جوری بهت بگم. اصلن خودمم دقیق نمی دونم که چی می خوام بگم! فقط می دونم که دلم عجیب گرفته خیلی بیشتر از همیشه، نمی دونم این چیه که این جوری منو درگیر خودش کرده و داره خفم می کنه... نمی خوام اینجا واست درد دل کنم ولی خب... فرصتش پیش نمیاد که بتونم حرفامو بگم... خنده داره که مجبورم اینجا...
-
خدا سلام رساند و گفت
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 10:30
خدا سلام رساند و گفت : مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان. مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را...
-
برای ...
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 10:23
سلام خیلی عجیبه این زندگی! این غرابت و قرابتش بعضی وقتا خیلی گیجم میکنه! و تفاوت ما و زندگی هر روزه و انتظار هر روزه و اتفاقایی که همیشه منتظرشیم و وقتی میفتن یادمون میاد که باید تعجب کرد ... آی زندگی چه کردی با ما... و این تمام هستی من به قول فروغ... الان هم شادم هم غمگین هم خسته و هم پر انرژی ... کاش می تونستم فریاد...
-
ترس
شنبه 10 آذرماه سال 1386 11:58
سلام ظاهرن خیلی ترسناک بود هرچند که نمی دونم چرا من نترسیده بودم. همه دور وبری هام به اضطراب و التماس افتاده بودن و من واستاده بودم ...محکم.... آخه من به درستی کارم ایمان داشتم و می دونستم که اشتباه نکردم ولی خب ... اونا که ... شایدم واقعن مقصر نبودن چون مجبورن که روی ظاهر همه چی قضاوت کنن و ظاهر قضیه هم که... وقتی که...
-
زندگی
سهشنبه 6 آذرماه سال 1386 15:43
سلام به مناسبت این که امروز یه برگ دیگه هم رفت... این گل سرخ این گل سرخ صد برگ شاداب این گل سرخ تاج خدایان که هر روز برگی از آن را می کنی به سرانگشت نفرت تا نبینی که پژمردگی هاش می شود در نظرها نمایان چند روز دگر برگ هایش می رسد اندک اندک به پایان شاعرش به احتمال زیاد: شفیعی کدکنی
-
بلاتکلیف
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 09:41
کم آوردم بدجوریم کم آوردم. منی که همیشه حداقل پیش خودم ادعای احساس و بزرگی و مهربونی دارم ٬ جلوی یه به ظاهر بچه کم آوردم. پاکی و صداقتش به جای اینکه خوشحالم کنه لهم کرد٬ بد زمونه ایه انتظار لطف رو هم نداریم و آدم به جای باور این جور آدما سعی می کنه ازشون فرار کنه . حالا هی چشامو می بندم و می گم همش دروغ بوده٬ باور...
-
محکوم
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 09:22
سلام! نمی دونم چرا حس می کنم محکومم٬ محکوم به سرنوشتی که خودم توش هیچ نقشی ندارم و نمی تونم در برابرش مقاومت کنم ٬باید تاب بیارم در برابر چیزی که خودمم نمی دونم که چیه... همه چیز از یه اتفاق ساده شروع شد مثه همیشه٬ از یه تلفن که حتی انتظارشم داشتم٬ یه جایی تو خودم از همون اول می دونستم که بالاخره یه روز... و حالا هرچی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1386 16:08
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 12:35
سلام خیلی وقتا فکر می کنم به این که من چه جوریم؟ یه جورایی به خودمم شک می کنم ! به آرزوهام که چقدر واقعین! آدمای دور و برم و این من واقعن کجام و دارم چیکار می کنم؟ یعنی واقعن همینی که من توشم الان خود زندگیه؟ به همین سادگی و پیچیدگی؟ سختی و آسونی؟ بعضی وقتا می گم خب من که زیاد حرف نمی زنم ٬نه این که آدم کم حرفی باشم...
-
کودکی
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 12:16
به یاد روزای خوب کودکی که... سال های کودکی دل ز غصه دور بود ماهی خیال من حوضش از بلور بود یک درخت سبز بود زیر سقف آسمان من به گاهواره ای گربه ای کنار آن ناگهان شبی بلند از سرم عبور کرد بند گاهواره را تاب داد و دور کرد خواب سبز کودکی زرد و غم انگیز شد برگ ها چو ریختند شکل او پاییز شد... برگ های خسته را دسته دسته باد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آبانماه سال 1386 11:50
-
شب
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 10:36
من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم اگر به خانه من آمدی ای مهربان برایم چراغ بیار و یک دیچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
-
ع ش ق
شنبه 26 آبانماه سال 1386 18:38
سلام خوب من برگشتم دوباره به همین شهر غریبه رفتنم خیلی خوب بود ولی برگشتنم سخته سخت همیشه همینطوره رفتن و رسیدن خیلی خوبه ولی دور شدن… این رفتنم خیلی فرق می کرد دلیل رفتنم عجیب بود نمی دونم چقدر رفتنم فایده داشت تونستم کاری کنم یا نه این روزا تنها واژه ای که میشنیدم عشق بود و عشق و عشق کلمه ای که واسه من غریبس اونوقت...
-
لو رفتم
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 10:11
سلام فکر نمی کردم اینقدر زود لو برم ولی مثه اینکه اینجایی که منم اونقدر وبلاگ نویس کم داره که راحت شناسایی شدم اولش ترسیدم از نوشتن ولی حالا می بینم شاید راحت تر بنویسم چون یه جورایی حس آشنایی می کنم وقتی یه آشنا بیاد اینجا هر چند خودم توش غریبه ام
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 10:10
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت فقط بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم گرم چموشش را فشارد بر گلویم سخت بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ... واقعا خیلی جالبه این دنیا و آدماش من داد می زدم...
-
برای فاطمه
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 10:05
برای فاطمه عزیز عزیز دلم یادته میاد حرفامونو ؟دنیامونو؟ یادته یه بار حسابی گرم صحبت بودیم و به کسی که گفت اینقدر غیبت نکنین گفتی ما دنیای خودمونو داریم و این دنیا اونقدر بزرگه که دیگه وقتی نمی مونه واسه بقیه بقیه ای که این دنیا رو نمی شناسنو درکش نمی کنن؟ حالا چی شده یعنی فراموشش کردی یا منو توش تنها گذاشتی ؟ یعنی...
-
عادت
یکشنبه 13 آبانماه سال 1386 09:39
سلام دارم اینجا جا می افتم دارم عادت می کنم ، واقعا چیز غریبیه این عادت اونقدر زود میادو خودشو جا می ده که خودتم توش می مونی الان دیگه یه حس تعلق دارم به دوروبرم کسایی که حرف زدن باهاشون برام سخت و عجیب بود حالا دارن واسه خودشون جا باز می کنن هیچ وقت فکر نمی کردم دل آدما اونقدر بزرگ باشه که همیشه جا واسه چیزای جدید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 آبانماه سال 1386 15:21
سلام به یاد قیصر امین پور: ... من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند ... درد نام دیگر من است من چگونه نام خویش را صدا کنم ... به همین راحتی، حتی قبل از اینکه فکرش رو بکنیم اتفاق می افته، بعضی وقتا خبرایی ازین دست اونقدر منو تو فکر می برن و من اونقدر شرمنده خودم می شم که نگوف یاد عمر کوتاه انسان بودن یاد وظیفه های انجام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 آبانماه سال 1386 10:40
آه اگر راهی به فرداییم بود از فرو رفتن چه پرواییم بود گر به مردابی ز جریان ماند آب از سکون خویش نقصان یابد آب جانش اقلیم تباهی ها شود ژرفنایش گور ماهی ها شود این روزا هی مجبورم اینو با خودم تکرار کنم که یادم نره تو مردابم ، می گم شاید از مرداب گذشتنم واسه رسیدن لازمه ولی اگه بوش اونقدر گیجم نکنه که یادم بره باید بگذرم...
-
دوباره خواهم چکید
شنبه 5 آبانماه سال 1386 12:56
-
زندگی غریبه
شنبه 5 آبانماه سال 1386 12:42
همیشه از نوشتن فرار کردم حتی مشقای مدرسمو می دادم... ولی الان حس می کنم تنها راهی که واسه گفتن حرفام دارم همینه وگرنه ممکنه اونقدر بمونن که ... ناواردم می دونم که خیلی ولی می خوام حرف بزنم که یهو خفه نشم مهم اینه که بریزمشون بیرون حالا اینکه کس بهشون گوش می ده یا نه یه بحث دیگس می خواستم خیلی با شکوه اعلام ورود کنم...
-
مرداب
شنبه 5 آبانماه سال 1386 12:21
شده تا حالا داری قدم می زنی یهو میبینی که اِ.. هیشکی رو نمیشناسی همه چی همه جا همه...غریبس آدمای جدید خیابونای جدید ...جدید ، فقط خودتی که یه کم کهنه ای یه جورایی آشنا می زنی ولی بازم می ترسی که حتی به این خودتم اعتماد کنی می ترسی جدید باشی و بی خبر... فقط گاهی که می بینی بی اراده داری می گی: دلم گرفته است دلم گرفته...