شده تا حالا داری قدم می زنی یهو میبینی که اِ.. هیشکی رو نمیشناسی همه چی همه جا همه...غریبس آدمای جدید خیابونای جدید ...جدید ، فقط خودتی که یه کم کهنه ای یه جورایی آشنا می زنی ولی بازم می ترسی که حتی به این خودتم اعتماد کنی می ترسی جدید باشی و بی خبر...
فقط گاهی که می بینی بی اراده داری می گی:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
و بعد واقعا می ری توی ایوون، می گی نه یعنی خودمم؟ پس چرا اینجام؟
بعد می گی:
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
اینجا تو تازه شروع کردی به نوشتن ...
تا حالا شده تو شلوغی اونقدر تنها بشی که بقیه رو نبینی ؟
تا حالا شده اگه یه روز غصه نخوری حواست پرت باشه و انگار یه چیزی رو از دست دادی؟
تا حالا شده جلوی آینه وایسی و پشتت رو ببینی ؟
تا حالا شده به خودت شک کنی؟
تا حالا شده ناخوناتو بخوری و اگه یکی بگه نخور بگی عصبانی بشی؟
تا حالا شده به یه نقطه خیره شی و بعد ببینی ۴۳ دقیقه مات بودی؟
تا حالا شده یه روز حرف نزنی که بگی با خودت قهری ؟
آره شده ... خوب تو هم مثل من یه آدمی..
اما تا حالا شده واسه کسی که نمیشناسیش غصه بخوری ..؟
نه .. این یکی رو دیگه نشده ...
نمی دونم کی هستی ... فقط غصه نخور .. دیوونه !!
دروغ گفتن خیلی سخته و همه راه سخت رو انتخاب می کنن !
خداحافظ .. همین حالا