سلام
...
بر خیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رسد
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم خاطر تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحبدلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
دلبندم،آن پیمان شکن،منظور چشم آرام دل
نی نی دل آرامش مخوان کز دل ببرد آرام را
آرام و دین و صبر و هوش از من برفت اندر غمش
جاییکه سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی نصیحت نشنود ور جان درین ره می رود
صوفی گرانجانی ببر ساقی بیار آن جام را
سعدی
--
آمدنت بخیر
سلام رفیق
چه عجب اینورا؟
خوبی خواهری؟
به قول خیام:
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
می نوش ندانی به کجا خواهی رفت
چی شد یهو رفتی سراغ سعدی و شعر؟
فکر میکردم با نثر بیشتر حال میکنی!
شاد باشی...
سلام دوست عزیز
مطالب وبلاگت خیلی جالبه
خیلی لذت بردم
امیدوارم ما رو فراموش نکنی
فعلاً
سلاااام
ممنونم از لطفت
شایدم من کم طاقت شدم
اینجا برام کمی سخته
ولی از خیلی چیزا راحت شدم
...
مواظب خودت باش بسی بسیار
یا علی
سلام بر شما
من یه مدتی میدونی که نبودم ولی حالا
اومدم اگه دوست داری پست جدیدم رو بخون
چند وقت دیگه ایمیل های انگلیسی رو دوباره راه میدازم
به دلم نشست
ممنون