ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

 

محرم

ماه حرام و حرمت

ماه عزای حسین

ماه...

محرم ماه بودن است٬ ماه احساسات به فریاد درآمده ٬ ماه ...

محرم محرم(به سکون ح) است به همه درد همه را می داند می شنود تاب می آورد می فهمد همه می توانند در این ماه راحت و آزاد فریاد بزنند دردهایشان را و نترسند از..

البته اگر دردی بماند و روی شکایتی با شنیدن مصایب...

 


خدایا! دانایی را چراغ راهمان کن

 

 

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

 

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

 

عرفان نظر آهاری

 

سفر

سلام

 

و من مسافرم ای بادهای همواره

مرا به وسعت تشکیل ابرها ببرید

 

این روزها بدجوری هوس رفتن کردم این که برم البته الان اگه ازین جایی که هستم بخوام برم رفتنم یه جور برگشتنه ولی خوب همین که قراره یه تغییر باشه خوشحالم

تازه خیلی وقتا برگشتن خیلی قشنگ تر از رفتنه ولی مشکل من اینجاس که این برگشتنم هم وباره رفتن داره و باز دوباره...

تکرار...

بدم نیست از ساکن بودن خوشم نمیاد من جریان رو دوست دارم حتی اگه کسی از بیرون نتونه ببیندش کسی نفهمه جاری بودنم رو ولی من باید باید همیشه برم... حرکت کنم ...

...

قبلن هم گفته بودم شعر فروغ رو اینجا:

گر به مردابی زجریان ماند آب

از سکون خویش نقصان یابد آب

جانش اقلیم تباهی ها شود

ژرفنایش گور ماهی ها شود

...

باورش دارم با تک تک اجزام ... باید حرکت کنم

با ین که:

روزگار غریبی است نازنین...

و بودن در آستانه فصلی سرد...

و ناتوانی این دست های سیمانی...

.....

ولی باید رفت...

 

 


عقابی پرید

 

 

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

عرفان نظرآهاری

 

 

تغییر

سلام

چند وقت بود که می خواستم این اسمو عوض کنم: تنهای تنها در... دیدم اصلن جالب نیست گفتم حالا گیریم که تنهایی تنهای تنها دلیلی نداری جار بزنی ... همه رو خبر دار کنی که چی؟ به قول یه دوست که اینجوری به تنهایی یکی دیگه ام اضافه می کنی یه وقت نخواسته...

خوب نیست اصلن خوب نیست

بعد هم می خوام بیشتر خودم باشم

همیشه اینو با خودم تکرار می کنم وقتی که حالم زیاد خوب نیست:

وسیع باش و تنها و سربه زیر و سخت

هر چند اصلش اینجوری نیست(اصل شعرو می گم) ولی خب من اینجوری بلدمش و خیلی دوسش دارم ...

 

...

حالا منم و این اسم جدید و  این زندگی...

 


 

چنان باش که هستی نه چنان باش که می نمایی

خواجه عبدلله انصاری

 

 

تصمیم

تصمیم

تصمیم گرفتن

...

گاهی وقتا تصمیم گرفتن ضروریه

گاهی تصمیم گرفتن لازمه

گاهی تصمیم گرفتن قشنگه

گاهی گرفتن یه تصمیم آرامش بخشه

تصمیما گاهی ساده ان

گاهی گرفتن تصمیم آسونه

گاهی کسی کمکت می کنه تا تصمیم بگیری

گاهی خودت تنهایی تصمیم می گیری

گاهی تصمیم گرفتن دیوونت می کنه

گاهی تصمیم باعث می شه که کلافه بشی

تصمیما گاهی سختن

گاهی یه تصمیم می تونه خیلی مهم باشه

بعضی تصمیما زندگی آدمو عوض می کنن

بعضی تصمیما مشکلن

یه تصمیمایی هست که آدم دوست داره بگیره

یه تصمیمایی رو مجبوری که بگیری

گاهی جز یه تصمیم چاره دیگه ای نداری

بعضی تصمیما تلخ تلخن

...

.

.

 بعضی تصمیما هم سخته هم تلخه هم ...

اما چاره ای نیست

بالاخره باید تصمیم بگیری

کوری بینایی دیدن

 

سلام

کوری

کوری

ندیدن حس نکردن ندانستن گم شدن ...

..........


 

یک دانه کور

 بی آنکه دنیا را ببیند

در لای آجرهای یک دیوار، گم بود

در آن جهان تنگ و تاریک 

 با باد و با باران غریبه

دور از بهار و نور و مردم بود

اما مدام احساس می کرد 

 بیرون از این بن بست 

 آن سوی این دیوار، چیزی هست 

 اما نمی دانست، آن چیست

با این وجود او مطمئن بود

این گونه بودن زندگی نیست

 

tasvir.jpg

*
هی شوق، پشت شوق
در دانه رقصید
هی درد، پشت درد
در دانه پیچید
و دیگر او در آن تن کوچک، نگنجید
قلبش ترک خورد
و دستی از نور
او را به سمت دیگری برد
وقتی که چشمش را به روی آسمان وا کرد
یک قطره خورشید
یک عمر نابینایی او را دوا کرد

*
او با سماجت
بیرون کشید آخر خودش را
از جرز دیوار
آن وقت فهمید
که زندگی یعنی همین کار

 

 

عرفان نظرآهاری

 

 آفتاب میشود 

 

                  

 

                                            

 

 

نگا ه که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام میکشد

مرابه اوج می برد 

مرا به دام می کشد

نگاه کن تمام آسمان پرازشهاب می شود

توآمدی زدورها ودورها

زسرزمین عطرهاونورها 

نشانده ای مرا کنون به   زورقی

زعاجها،زابرها،بلورها

مراببرامیددلنوازمن 

ببربه شهرشعرهاوشورها

به راه پرستاره می کشانیم

فراترازستاره می نشانیم

نگاه کن من ازستاره سوختم

لبالب ازستارگان تب شدم

چوماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دوربودپیش ازاین زمین ما

به این کبودغرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ،به بیکران ،به جاودان

کنون که آمدیم تابه اوجها

مرابشوی باشراب موجها

مرابپیچ درحریر بوسه ات

مرا بخواه درشبان دیرپا

مرادگررهامکن

مراازاین ستاره ها جدامکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب ازشراب خواب میشود

به روی گاهواره شعرمن

نگاه کن ،تومی دمی وآفتاب میشود

 

 

باز هم فروغ

شب سیاهی کرد و بیداری گرفت

دیده را طغیان بیداری گرفت

دیده از دیدن نمی ماند دریغ

دیده پوشیدن نمی داند دریغ

رفت و در من مرگزاری کهنه یافت

هستیم را انتظاری کهنه یافت

آن بیابان دید و تنهاییم را

ماه و خورشید مقواییم را

چون جنینی پیر با زهدان به جنگ

می درد دیوار زهدان را به چنگ

زنده اما حسرت زادن در او

مرده اما میل جان دادن در او

...

سکوت

سلام

و من این روزها چنان پرم از حرف نزدن که دلم برای سکوت هایم هم تنگ می شود انگار!

باز سایه شدم انگار ...

بدون کلام

بدون احساس

بدون ...

نمی دونم من هیچی نمی دونم...

گاهی یه حس غریب میاد می پیچه تو وجودم و من رو لبریز می کنه از بودن ولی بعد یهو دور می شه گم می شه پشت همه سایه ها و سکوت و من می گم نه عزیزم... یادت نره که محکومی

حق نداری...

این دل تنگ من و این بار نور

هایهوی زندگی در قعر گور

...

 

دویدن ...

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

 

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

 


عرفان نظر آهاری