ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

فعلن خدانگهدار

 

سلام

البته این یه سلام همراه با یه خداحافظی احتمالن یکی طولانیه

فکر می کنم این آخرین پست من تو  سال ۸۶  باشه تعطیلات عیدم که به احتمال زیاد مسافرت و...

امیدوارم این روزای کم باقی مونده از سال به همه خوش بگذره و همه یه سال جدید و خوب و قشنگ رو شروع کنن

خیلی زوده هنوز و ممکنه خیلیا فراموش کنن:

ولی می گن موقع سال تحویل هر دعا و آرزویی بی جواب نمی مونه٬ ولی لطفن واسه منم دعا کنین.


 

اینم یه مطلب جالب که یه دوست برام فرستاده بود:

چرا مرغ از خیابان رد شد ؟

ارسطو : طبیعت مرغ اینست که از خیابان رد شود .
مارکس : مرغ باید از خیابان رد میشد. این از نظر تاریخی اجتناب‌ ناپذیر بود.
جرج بوش : این عمل تحریکی مجدد از سوی تروریسم جهانی بود و حق ما برای هر نوع اقدام متقابلی که از امنیت ملی ایالات متحده و ارزشهای دموکراسی دفاع کند محفوظ است.
خاتمی: چون می‌خواست با مرغ های آن طرف خیابان گفتگوی تمدنها بکند .
لات محل : به گور پدرش میخنده! هیشکی نمتونه تو محل ما از خیابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده.
ریاضیدان : مرغ را چگونه تعریف میکنید؟
نیچه: چرا که نه؟
فروید: اصولاً مشغول شدن ذهن شما با این سؤال نشان میدهد که به نوعی عدم اطمینان جنسی دچار هستید.
داروین: طبیعت با گذشت زمان مرغ را برای این توانمندی رد شدن از خیابان انتخاب کرده است .
اینشتین : رابطهء مرغ و خیابان نسبی است.
سیمون دوبوار: مرغ نماد زن و هویت پایمال‌شدهء اوست. رد شدن از خیابان در واقع کوشش بیهودهء او در فرار از سنتها و ارزشهای مردسالارانه را نشان میدهد.
روانشناس : آیا در درون هر کدام از ما خود یک مرغ نیست که میخواهد از خیابان رد شود؟
نیل آرمسترانگ : یک قدم کوچک برای مرغ، و یک قدم بزرگ برای مرغها.
حافظ: عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت .
فردوسی: بپرسید بسیارش از رنج راه، ز کار و ز پیکار مرغ و سپاه .
ناصرالدین‌شاه : یک حالتی به ما دست داد و ما فرمودیم از خیابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
سعدی : و مرغی را شنیدم که در آن سوی خیابان و در راه بیابان و در مشایعت مردی آسیابان بود. وی را گفتم: از چه رو تعجیل کنی؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگویم و اگر گویم انکار کنم .
ماکیاولی: مهم اینست که مرغ از خیابان رد شد. دلیلش هیچ اهمیتی ندارد. رسیدن به هدف، هر نوع انگیزه را توجیه میکند

 

 

 

می گذرد

سلام

این اصلن گلایه نیست٬ آه و ناله هم نیست... هیچی نیست. من تنها نیستم کلی دوست و آشنا دارم .کلی آدم خوب و مهربون هست دور و برم که اگه نبودن... وای تصورش هم نمی تونم کنم

ولی...

ولی گاهی این تنهاییم خفه ام می کنه انگار و حسرت داشتن یکی که بشه یه لحظه٬ فقط برای یه لحظه کنارش آروم گرفت٬ انقدر تو جونم دست و پا می زنه و می کوبونه خودش رو توی دلم به این ور و اون ور که برای خودم هم دلتنگ می شم

انگار انتظار زیادیه که بتونی یکی رو پیدا کنی که بفهمیش و اونم یه ذره٬ فقط یه کم تو رو باور داشته باشه...

تنها دلخوشیم اینه انگار:........................می گذرد

 

 

 

سلام

 

روزها می گذرد ٬ هی تند و تند ٬ می آیند و می روند پشت سر همدیگر بدون حتی نیم نگاهی به بعضی از ما آدم ها

گم می شوم گاهی در این چرخش روزها٬ گاهی عقب می افتم و گاهی...

هر روز در انتظار روز بعدیم و فردا٬ فردایی که نیامده و قرار است روزی بیاید و من چنین کنم و چنان شود٬ همه روزهای زندگی ام را فدا کرده ام  برای یک فردای نیامده انگار٬ طبق این منطق مزخرف « بگذار بشود »...

و وای به حال وقت هایی که دلم می گیرد برای دیروزها...

 

به قول فروغ:

چه گریزیت ز من

چه شتابیت به راه به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه

مرمرین پله آن غرفه عاج

ای دریغا که ز ما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است.

 

حساب عمر

 

سلام

یه جا خونده بودم:

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

 

آن چه جان کند تنم عمر حسابش کردم

 

 

و اونقدر ازین جمله خوشم اومده بود که اینو با چند مدل خط مختلف نوشته بودم تو جزوه های درسیم و کلی ... بودم با دیدنشون٬ چند روز پیش واسه یکی از درسا مجبور شدم برم سراغ یکی از همون جزوه های قدیمی و شاید یک ساعتی سرگرم بودم با این:

زندگی کردن...

بعد به خودم گفتم ازون موقع که من اینا رو نوشتم تقریبن یه سال می گذره و باز تو این مدت من به عمرم اضافه کردم... درسته روزای سختی رو گذروندم پر از تنهایی و دلتنگی یه محیط غریبه آدمای غریبه ولی ... آخه دیگه اگه قرار باشه همش توی زندگیم غر بزنم فقط که کارم می شه فقط همون جون کندن و حساب کردن! پس ما اومدیم اینجا که چی کار کنیم آخه...

 

 

 

قول می دهم که آسمان شوم

 

 

مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی

 

جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی

 

مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی


من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری

آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد


ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود

پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم


شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی

 

 

 

عرفان نظرآهاری