ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

این برای توست

 

 

 

سرنوشت مثل یه میدون
زندگی اما یه بازی
پیش اسم ما نوشتن حقه ته باید ببازی

 

سلام

 

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشناتر

گهی می سوزدم گه می نوازد

نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است

 

 

راستی می دانی؟

دست هایت را دوست می دارم

 

دلتنگ

سلام

و باز من مانده ام بر سر دوراهی یا نه یک تقاطع پیچیده که هرطرفش...

لبریزم از هراس و اضطراب و از ندانستن...

دلم اونقدر برای حرف زدن تنگ شده ٬ ازینکه بشینم کنار یکی ٬نزدیک یکی٬ و هی همه حرفای دلمو آروم و حتی پنهون از خودش براش بریزم بیرون هی بگم بگم...

دلم لک زده واسه کسایی که می فهمن حرف منو و نیستند الان...

اونقدر هوای مامانمو کردم که برم توی بغلش همون امن ترین جای دنیام٬ سرمو بذارم روی سینه اش و دستاشو بگیرم. این که مامانم اون دستای گرمشو بکشه روی موهام مرتبشون کنه و ببوسه من رو و من چشامو ببندم و فقط بوشو احساس کنم یه لحظه حتی

من دلم تنگ شده

برای اینکه هی توی خونه کل کل راه بندازم هی سربه سر بابا بذارم و وقتی چشاش خوب خوب از تعجب گرد شد بگم: قربون باباجونم بشمممممممممممممممم من

دلم واسه دعوا کردنام٬ جیغ زدنام داد و فریاد راه انداختن٬ تو خونه فوتبال بازی کردن و فال های حافظ پنج شنبه شبا تنگ شده

دلم برای باغچمون که الان دیگه حتمن فقط شمشاداشن که سبز موندن تنگ شده و هی جلو چشممه تنه بی برگ خرمالو...

دلم برای عروسکایی که جاشون گذاشتم تنگ شده واسه بغل کردن عسل٬ چشای نی نی گل و گاز گرفتن بینی آذر تنگ شده...

آی من دلم تنگ شده خب...

چی کار کنم؟

 

 

 

 

تو

 

. . .

هیچ کس باور نکند ، تو که باور می کنی

هیچ کس نشنود ، تو که می شنوی

هیچ کس نفهمد ، تو که می فهمی

هیچ کس نبیند ، تو که می بینی

هیچ کس نشناسد ، تو که می شناسی

هیچ کس نپذیرد ، تو که می پذیری

هیچ کس نخواهد ، تو که می خواهی

هیچ کس نتواند ، تو که می توانی

هیچ کس نباشد ، تو که هستی

هیچ کس نبخشد ، تو که می بخشی

هیچ کس به یاد نیاورد ، تو که به یاد می آوری

هیچ کس حواسش نباشد ، تو که حواست هست

هیچ کس صبر نکند ، تو که صبر می کنی

هیچ کس پنهان نکند ، تو که پنهان می کنی

هیچ دوست نداشته باشد ، تو که دوست داری

هیچ کس مهربان نباشد ، تو که مهربان هستی

هیچ کس نماند ، تو که می مانی

-

هیچ کس که تو نمی شود

پس انجام ده هر چه که صلاح می دانی

 

 

 


این مطلبو یه جایی خونده بودم ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد که مال کیه و ...

ولی قشنگ و آرامش بخشه برام واسه همینم با اجازه نویسنده عزیزش آوردمش اینجا

روی سخنم با توست

روی سخنم با توست

روی سخنم با توست که اینجا را نمی خوانی هیچ وقت

روی سخنم با توست که دیگر نمی بینمت هیچ وقت

روی سخنم با توست که دیر شناختمت حیف

روی سخنم با توست که نشناختمت انگار

روی سخنم با توست که...

آی می دانی چه کردی با من

لهم کردی و گذشتی

ندیدی مراو درک نکردی ضجه هایم را

نشنیدی نوای ساکتم را

هیچ نخواندی از بودنم

آه که چه کردی با من

حال من ماندم و یک من ترک خورده

حال من ماندم و یک امید از دست رفته

یک نگاه دروغ

یک...

هیچ وقت فکر نکردی٬ ندانستی که شکستن قدرت نمی خواهد افتخار نیست

راحت گفتی و شکستی و گذشتی برای خودت

ندیدی مرا دیگران را و نخواستی بودنمان را

بچه بودی نمی دانستم...

نمی دانستم که دنیا اینقدر غریبه است و بی رحم

نمی دانستم که دروغ آسانترین و همدم ترین توست

تو مقصر نبودی ٬ دنیای کوچکت را من بزرگ دیدم

تقصیر تو نبود من بودم که فریب این بازی کودکانه را خوردم

بازی ای بود بچه گانه تو هی جر می زدی و من هی ندانسته تکه های وجودم را بخشیدم در بازی ٬ هی کندم و گذاشتم وسط برای ادامه غافل از آن که...

وای که چه کردی با من

نمی دانی

...

!

برای نیره عزیزم

سلام

سلام نیره جان

نیره نمی دونم چی بگم فقط می دونم وقتایی که حس می کنم تو ازم دلخوری زندگیم اونقدر تاریک می شه که من از کمی نور دارم خفه می شم نیره اینجا یه اتفاق بود واسه من قرار نبود باشه قرار نبود کسی بدونه گفته بودم... درسته نیره جان تو کسی نیستی تو جزیی از زندگی من شدی برای همیشه تودیگه مثل نور آفتاب می مونی که خودت اگه نخوای هم احساست می کنم و روشنم می کنی زندگیم را چراغان کردی می فهمی نیره اهلیم کرده ای نگیر اینو ازم نذار ستاره ها خاموش بشن حالا که من اینجا توی آخر دنیا تنهای تنهای تنهام...

دیگر نه کلمه می گویم نه سخن را یاری بیان است فقط بدان همیشه بدان نیره تو...

 

آره دیگه حس می کنم حتی اینم کمه دیگه راضیم نمی کنه که بگم:

 

 

             گل بنفشه پنج پر

              

                          غلطیده در لیوان شیشه ای

                      

                                             آب هست...

                          

                                                هوا هست...

                                       

                                        اما دلم برایت تنگ شده است...

 

 

 

 

آره دیگه نمی تونه برسونه بهت حرفمو که تو که نباشی دیگر چه آبی و با بودن حس حضور تو گفته بودم بهت نیره همین حسی که تو هستی دیگر چه نیاز ...

بمان نیره

بمان برای من

...

 

سلام

 

 

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

هم نشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقه گیاه

باد و آفتاب و خاک را

می مکد که زندگی کند

بارور ز میل

بارور ز درد

...

 

این روزها چقدر می نویسم از فروغ و هی برایم بس نیست

هی کم می آورم باز هم حرف ها را... کلمه ها را...

...

 

 

1.1 tree-of-life.jpg

برای کسی که نمی دانم کیست

سلام

 

 

نمی دونم از کجا شروع کنم و چه جوری بهت بگم. اصلن خودمم دقیق نمی دونم که چی می خوام بگم! فقط می دونم که دلم عجیب گرفته خیلی بیشتر از همیشه، نمی دونم این چیه که این جوری منو درگیر خودش کرده و داره خفم می کنه...

نمی خوام اینجا واست درد دل کنم ولی خب... فرصتش پیش نمیاد که بتونم حرفامو بگم... خنده داره که مجبورم اینجا توی این صفحه لعنتی حرفامو با ترس و شک بنویسم هی پاک کنم  هی مراقبشون باشم هی...

یادته گفتم نمی خواد نگران چیزی باشی؟ نمی خواد بترسی؟ تو که تعهدی نداری من که از تو انتظاری ندارم عزیز دلم ... یادته

حالام همونا رو می گم باور کن هنوزم من انتظاری ندارم از تو ... فقط نمی دونم چرا توقعم از خودم اینقدر زیاد شده حریص شدم به زندگی ...به بودن... دیگه نمی تونم راحت و بی تفاوت مثه همیشه مثل این بیست و چند سال زندگیم ، از کنار همه چی و همه کس بگذرم، بخندم و بگم دنیا دو روزه می گذره تموم می شه شاد باش... بی خیال... به فکر خودت باش ... مهم خودتی... راحتی خودت... خودت...

ولی حالا نمی دونم من یه خورده می ترسم ازین حسم از ین که دیگه بیشتر وقتا خودم مهمترین نیستم، ازین که یه نفر دیگه هست که داره با من زندگی می کنه ...راه می ره ....حرف می زنه.... می خنده.......

می بینی ؟می بینی خودتو همیشه؟ همه جا؟ اونقدر سعی می کنم که پنهونت کنم ، قایمت کنم پشت لحن سرد و قیافه بدون احساسم ولی.....

من می ترسم من دارم همه چیزمو... دارم دنیامو قسمت می کنم .... بعد یه حسه بد میاد سراغم هی فکر می کنم اصلن می خواد اینارو و تو تاب میاری بعد؟.....

دارم چرت می گم می دونم ولی این شده زندگی من ! دو دستی چسبیدم به منی که داره می شه یکی دیگه....

یادته گفتم منو نمی شناسی؟ به نظر نمی رسه ولی من قدرتم کم نیست اصلن کم نیست توی این که جلوی هر اتفاق، هر ماجرا، هر احساس ، هر... رو هر وقت که واقعن بخوام بتونم بگیرم... این که بعضی وقتا تعطیل کنم حتی وجودمو...

نذار من با خیال زندگی کنم نذار این امیدی که با منه این نوری که جاریه تو زندگی من  دروغ باشه! نذار سقوط کنم بهم بگو من خودم راه پایین اومدنو پیدا می کنم...

تو ...

فقط خواهش می کنم ازت راستشو بهم بگو... همیشه

 

 

 

خدا سلام رساند و گفت

 

خدا سلام رساند و گفت:

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

 

 

                                  عرفان نظرآهاری