ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

ـــــ وسیــــــــــع باش... ـــــ

وسیــع باش و تنـــها و سـر به زیــر و سخـــت

کسی نیست...

کسی نیست،

 
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم.

ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می‌کنند.

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

سهراب   

سکوت

 

 

زمانی فرا می رسد که سکوت بیش از

 

 

همه گفته ها

 

 

مقصود را می رساند.

 

 

 

منتسکیو              

 

 

بدرقه

 

 

می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام می کرد بهم چی گفت؟

گفت جایی که می ری مردمی داره که میشکننت نکنه غصه بخوری

تو تنها نیستی من همه جا باهاتم

بهت قلب می دم که جا بدی

عشق می دم که بگذری

اشک می دم که بدونی تنها نیستی

و مرگ که بدونی برمی گردی پیشم

...

 

 

 

باور کن من فقط گاهی مقصرم

سلام

نمی دونم چرا همیشه اینقدر دلگیر می شیم از همدیگه و... البته حق داریم فکر می کنم  هم من هم تو هم... من انتظار دارم تو انتظار داری ... بعد گاهی حس می کنیم که نشد دیگه جای من بود مال من بود سهم من بود پس من چی؟ چرا من نبودم چرا به من نگفت؟ چرا با من نرفت چرا منو نبرد...

حقم داریم آخه! خیلیم زیاد ...

دلتنگ که میشه آدم٬ نازک دل می شه و حساس بعد خیلی وقتا انتظار داری که خیلی ازین خستگیا رو بگی یا نه نگفته باید بدونه درک کنه بفهمه

جالبه بیشتر وقتام میفهمیم یا حتی می فهمن اونایی که باید بدونن و بفهمن ولی...

انتظار زیادی نیست می دونم

خیلی وقتا من مقصرم می دونم

خیلی وقتا کم می ذارم انگار ولی نمی خوام که اینجوری باشه...

تقصیر من نیست ولی من ...

یه جورایی خیلی وقتا اشتباه می کنم خیلی وقتا...

ولی ...

کاش بیشتر می تونسنتیم بهم اعتماد کنیم می دونم که گاهی شرایط اونقدر غریبس که اصلن بحث اعتماد نیست ولی...

ولی یه وقتایی یه لحظاتی هست که فقط مخصوص یه نفره و برای یه نفر

یه وقتایی حاضری زندگی تو بذاری کنار واسه...

باور کن من فقط گاهی مقصرم

 

 

 

توحید آن نیست که او را یگانه دانی

 

توحید آن است که او را یگانه باشی

 

 

 

وای از آن خیال زخمی ات


بوی اسب می دهی
بوی شیهه، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت

شیهه می کشد دلت
باد می شود
می وزد چهار نعل
سنگ و صخره زیر پای تو
شاد می شود
می دود چهار نعل

یال زخمی ات
شبیه آبشار
روی شانه های کوه ریخته
وای از آن خیال زخمی ات
تا کجای آسمان گریخته

روی کوه های پر غرور
روی خاک ِ دره های دور
دستخط وحشی تو مانده است
رفته ای و ردپای خونی تو را
هیچ کس به جز خدا نخوانده است

 

 

عرفان نظرآهاری

...

سلام

 

چه باید کرد؟ چی کار باید کنی ؟چه جوابی داری که بدی؟ اصلن جواب داری؟ یه جورایی مقصری ٬ حواست هست؟ بی خیال بودی گذاشتی هی همینجوری بیاد و بیاد حالا توش موندی ! خب باید جلوشو می گرفتی دیگه؟ بهونه نیار٬ اگه می خواستی می تونستی! همین الانشم کافیه که بخوای ولی مشکل اینجاست که خودتم نمی دونی چی رو می خوای!

خسته کننده می شه برات و روزمره اونوقت تا میای یه کم نفس بکشی و یه تکون کوچیک به خودت بدی٬ گیر می کنی...

 

 

بازگشت

سلام

دوباره برگشتم

دوباره باز این صفحه غریبه شده برام انگار ولی دلتنگشم شده بودم . پر حرف شدم اونقدر که نمی دونم کدومشونو و چه جوری بگمشون...

یه دیدن دوباره یه دوباره بودن حس کردن و بو کشیدن کسایی که دوسشون داری و حتی گاهی فرصت در آغوش کشیدنشون٬ خیلی ارزشمند و عزیز بود برام همین چند روز ....

اینکه صبح با صدای مامان از خواب بیدار بشی و وقتی چشاتو باز می کنی یه صورت آشنای دوست داشتنی کنارت باشه بعد دور هم بشینیم و صبحونه بخوریم و حتی اینکه کمک مامان باشی واسه آشپزی کردن خونه رو مرتب کنی ...همه این کارا چقدر قشنگ بودن

چه لذتی داره که منتظر باباجون باشی که برگرده خونه با دست پر ٬ بعد مثه بچگی هات خودتو براش لوس کنی و اونم نازتو بکشه هی...

چه حالی می ده وقتی می بینی داداش کوچولوت اونقدر بزرگ شده که می تونه خیلی راحت تو رو از رو زمین برداره و بغل بگیره و هر روز کل مسیر مدرسه رو اونقدر سریع و با عجله بیاد که مامان با تعجب بگه: مگه  ساعت آخر کلاس نداشتی؟

وای چقدر خوبه آدم یه خواهر داشته باشه که بشه باهاش حرف زد ٬ درد دل کرد همه چی رو گفت و اونم گوش بده به حرفات و خودشم بگه از زندگی

وای که چه روزایی بود...

حالا من دوباره برگشتم اینجا و باز تنهای تنها شدم. و این روزا دارم بدترین شکل دلتنگی رو تجربه می کنم٬ با اینکه حسابی درگیرم و کلی کار عقب مونده دارم ولی حس شدید تنهاییم هی وادارم می کنه که بیام اینجا٬ حتی اگه ننویسم