همیشه از نوشتن فرار کردم حتی مشقای مدرسمو می دادم... ولی الان حس می کنم تنها راهی که واسه گفتن حرفام دارم همینه وگرنه ممکنه اونقدر بمونن که ... ناواردم می دونم که خیلی ولی می خوام حرف بزنم که یهو خفه نشم مهم اینه که بریزمشون بیرون حالا اینکه کس بهشون گوش می ده یا نه یه بحث دیگس می خواستم خیلی با شکوه اعلام ورود کنم ولی گفتم الان که اینجا واسه همه یه غریبم بذار آرومو بی صدا وارد شم آخ من ازهوار کشیدن خوشم نمیاد به قول یه دوست بذار حرفام خودش مخاتبشونو پیدا کنن
الان یه حسی دارم که خیلی گنگه برام
خسته ام و پر انرژی
غمگینم و شادِ شاد
خالی و لبریز
مطمئن ولی هراسان
با همه اینا تنهای تنهای تنها
وغریبه غریبه غریبه
اصلن باید خیلیم جالب باشه که هیشکی نشناسدت مگه نه؟ می تونی یه آدم دیگه باشی اونی باشی که همیشه می خواستی بری دنبال علایقی که هیچ وقت نرفتی به احساسی فکر کنی که تا حالا نداشتی بتونی چشاتو ببندی بری جلو بتازی و غمت نباشه ،می تونی ...
...
فقط نمیدونم این دلی که تنگه رو چی کارش کنم