آه اگر راهی به فرداییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
این روزا هی مجبورم اینو با خودم تکرار کنم که یادم نره تو مردابم ، می گم شاید از مرداب گذشتنم واسه رسیدن لازمه ولی اگه بوش اونقدر گیجم نکنه که یادم بره باید بگذرم و بعد موندنم هی طولانی تر بشه و فرو رفتنم عمیق ترو بیرون اومدن ازش ناممکن تر.
دیروز یکی واسم sms زده بود که: همیشه توی یه ارتفاعی از جو، دیگه ابری وجود نداره ، اگه یه وقتی آسمون دلت ابری بود بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی . آخه من کی ادعای اوج گرفتن داشتم که حالا اندازش کافی نیست؟ اصلن مگه تو مردابم می شه اوج گرفت ؟ من فقط تونستم بخندم به این حرفو در جواب واسش بزنم : یه روز یه آقاهه...
خوبیش اینه که من اینجا خیلی غریبه ام،راحت می تونم یه نقاب بزنم به صورتمو بیام بیرون جوری که هیچ کس نفهمه که الان من دارم سقوط می کنم فرصت دارم اونقدر قشنگ لبخندو تو صورتم جا بدم و چشامو پنهون کنم تازه شک دارم که کسی اینجا بتونه از تو چشام چیزی بفهمه، که همه بگن خوش به حالش چقدر شاد و بی خیاله.