سلام!
نمی دونم چرا حس می کنم محکومم٬ محکوم به سرنوشتی که خودم توش هیچ نقشی ندارم و نمی تونم در برابرش مقاومت کنم ٬باید تاب بیارم در برابر چیزی که خودمم نمی دونم که چیه...
همه چیز از یه اتفاق ساده شروع شد مثه همیشه٬ از یه تلفن که حتی انتظارشم داشتم٬ یه جایی تو خودم از همون اول می دونستم که بالاخره یه روز...
و حالا هرچی که جلوتر می رم و واقعی تر می شه٬ من ترسم بیشتر می شه. من دنیای خودمو با همه ضعفا و کمبوداش دوس دارم همیشه و همه جا گفتم چرا باید آرامشی که الان توش هستم رو بهم بزنم واسه خیالی که ممکنه دور از واقعیت خودش باشه٬ ریسکش بالاس٬ نمی خوام٬ با همین حرفا و بهونه ها همیشه در رفتم٬ هرچند که همیشه خودم می دونستم که این فرار کردنا بی فایدس
یعنی چون قدرتش بیشتر از منه ٬ می تونه ؟ چون می خواد باید به دستش بیاره؟ گاهی وقتا حتی من خواستم و نشد٬ حس می کردم که یه جای کار می لنگه ٬ شک داشتم ولی حالا خوب حس می کنم دلیلشو٬ چون اون قبل از من خواسته بود...
ولی پس من چی؟
...؟
اگر بر آب روی خسی باشی و اگر بر هوا پری پرنده ای باشی٬ دل به دست آر تا کسی باشی
(خواجه عبدالله انصاری)
سلام
ممنون که خبرم کردی.
بسیار زیبا بود و روی من خیلی تاثیر گذاشت.
سلامممممم
من اومدم
مرسی که خبر کرده بودی و ببخشید که دیر شد
خیلی قشنگ بود
یه لحظه احساس کردم خودم نوشتمشون.
بای