سلام
یادت میاد گفته بودی:
...
بیدار است بانوی کبود یا مات کرده او را حریفی خیالی فراخوانده از کنام خویشتن؟
به خواب رفته است چشم هایت یا هنوز شستشو می دهی جهانی را در آن آبگیر پرستاره
...
نمی دونم! واقعن نمی دونم الان و موندم بین تفاوت خواب و بیداری
جالب ترش اینجاس که چراشو هم نمی دونم
سلام
رسوخ کرده است در من٬ و دیگر این من را یارای جدایی از آن نیست٬ تا کی بخواهد یا نخواهد و ترک کند این سرزمین غریب را.
و من هر روز به جان گرامیش می دارم و به دل عزیزتر و دوباره و دوباره می پرورانمش به امید بارور شدنش که نه... ماندنش برای آنی بیشتر
و من در عجبم از این تجسم باورها.
از این بودن بایدها
سلام
من خیلی روزا و خیلی وقت ها فکر میکنم
به این که چی دارم
و اشک همیشه برام سرمایه بوده ولی دست نیافتنی
نمی دونم
می ترسم که این سخت شدن خرج کردن این سرمایه دوست داشتنی به خاطر کم بودنش باشه یا ترس از رو به نابودی بودن
فانی بودن
فقط گاهی
یه چیز عجیب که گوشه چشامو گرم و خیس می کنه بهم امید می ده
امید به این که:
هنوز هستم...
ابر و ابریشم و عشق
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم «لطیف» را دوستتر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق میافتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمیشدم. اما ...
زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختیاش گرفت و دستم به تیرگیاش آغشته شد. و من هر روز قطرهقطره تیرهتر شدم و ذرهذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و دیوار دیگر نور از من نمیگذرد، دیگر آب از من عبور نمیکند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاریام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کردهام، گریه نمیکنم تا تمام نشود، میترسم بعد از آن از چشمهایم سنگریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک سنگریزه شود و روح سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشهها بشکند و دلهای نازک شرحهشرحه شود؟
وقتی تیرهایم، وقتی سراپا کدریم، به چشم میآییم و دیده میشویم، اما لطافت که از حد بگذرد، ناپدید میشود.
یا لطیف! کاشکی دوباره مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من میبخشیدی یا میچکیدم و میوزیدم و ناپدید میشدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش.
عرفان نظرآهاری
سلام
نمی دونم چند وقته که دارم فرار می کنم از حرف زدن باز...
من این روزها حالم خوب است!
...
خیلی اتفاقی متن زیر رو خوندم از خانوم نظر آهاری و مثل همیشه کلی لذت بردم از نوشته بعد گفتم با خودم واقعن راست می گه ها؟ حقیقته زندگی ........ نعمتی است بودن٬ که یا فراموشش می کنم یا نمی خوامش چون گاهی فکر نمی کنم به اینکه چی رو بهمون داده و چی می خواد و ما اومدیم اینجا که چی کار کنیم
و وجودی که ورزیده شده و قیمتی همین طوری بی دلیل و بی بهانه حتی داره حروم می شه
با خودمم: حواستو جمع کن
...
گاهی فکر می کنم اولین قدم برای زندگی باورشه و این که بدونی زنده ای و باید زندگی کنی .
من آن خاکم که عاشق می شود
سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان پشت پنجره.
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند، فقط خاک.
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد. یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کند.
وای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک انتخاب شده هستم. همان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکند. من آن خاکی هستم که توی دستهای خدا ورزیده شدهام و خدا از نفسش در آن دمیده. من آن خاک قیمتیام. حالا میفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودی شان شد.
اما اگر این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم دارد، قشنگترین اسم دنیا را، خاکی که نور چشمی و عزیز دُردانه خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نکند، اگر همین طور خاک باقی بماند، اگر آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد، سرش را بیندازد پایین و بگوید: یا لَیتَنی کُنت تُراباً. بگوید: ای کاش خاک بودم...
این وحشتناکترین جملهای است که یک آدم میتواند بگوید. یعنی این که حتی نتوانسته خاک باشد، چه برسد به آدم! یعنی این که...
خدایا دستمان را بگیر و نیاور آن روزی را که هیچ آدمی چنین بگوید.
- چرا گرفته دلت ٬ مثل آن که تنهایی
- چقدر هم تنها!
- خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
- دچار یعنی
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک٬ دچار آبی دریای بیکران باشد.
سلام
دوباره سلام
خوب من بالاخره بازم برگشتم امسال عید برای من خیلی زود شروع شد و دیر تموم... یه تعطیلات حسابی بود ولی الان من موندم و کلی کار انجام نداده و شاید عقب مونده ولی خوب نو شدن سال روزها و طبیعت به آدمام انرژی می ده حتی! جوونه درختا و گلا رو که می دیدم همش می گفتم خوش به حالشون چه با شکوه و چه زیبا
کاش آدمام می تونستن زمستونو پشت سر بذارن هرچند سخت و دوباره بشن پر از گلای قشنگ کاش می تونستن دوباره حیات رو جاری کنن تو شاخه های خشکیده وجودشون و دوباره یه نفس عمیق بکشن اندازه تموم زندگی...
جا داره اینجا از همه دوستایی که تو این مدت بهم سرزدن و من نبودم تشکر و یه کمی هم عذرخواهی کنم.
سلام
البته این یه سلام همراه با یه خداحافظی احتمالن یکی طولانیه
فکر می کنم این آخرین پست من تو سال ۸۶ باشه تعطیلات عیدم که به احتمال زیاد مسافرت و...
امیدوارم این روزای کم باقی مونده از سال به همه خوش بگذره و همه یه سال جدید و خوب و قشنگ رو شروع کنن
خیلی زوده هنوز و ممکنه خیلیا فراموش کنن:
ولی می گن موقع سال تحویل هر دعا و آرزویی بی جواب نمی مونه٬ ولی لطفن واسه منم دعا کنین.
اینم یه مطلب جالب که یه دوست برام فرستاده بود:
چرا مرغ از خیابان رد شد ؟
ارسطو : طبیعت مرغ اینست که از خیابان رد شود .
مارکس : مرغ باید از خیابان رد میشد. این از نظر تاریخی اجتناب ناپذیر بود.
جرج بوش : این عمل تحریکی مجدد از سوی تروریسم جهانی بود و حق ما برای هر نوع اقدام متقابلی که از امنیت ملی ایالات متحده و ارزشهای دموکراسی دفاع کند محفوظ است.
خاتمی: چون میخواست با مرغ های آن طرف خیابان گفتگوی تمدنها بکند .
لات محل : به گور پدرش میخنده! هیشکی نمتونه تو محل ما از خیابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده.
ریاضیدان : مرغ را چگونه تعریف میکنید؟
نیچه: چرا که نه؟
فروید: اصولاً مشغول شدن ذهن شما با این سؤال نشان میدهد که به نوعی عدم اطمینان جنسی دچار هستید.
داروین: طبیعت با گذشت زمان مرغ را برای این توانمندی رد شدن از خیابان انتخاب کرده است .
اینشتین : رابطهء مرغ و خیابان نسبی است.
سیمون دوبوار: مرغ نماد زن و هویت پایمالشدهء اوست. رد شدن از خیابان در واقع کوشش بیهودهء او در فرار از سنتها و ارزشهای مردسالارانه را نشان میدهد.
روانشناس : آیا در درون هر کدام از ما خود یک مرغ نیست که میخواهد از خیابان رد شود؟
نیل آرمسترانگ : یک قدم کوچک برای مرغ، و یک قدم بزرگ برای مرغها.
حافظ: عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت .
فردوسی: بپرسید بسیارش از رنج راه، ز کار و ز پیکار مرغ و سپاه .
ناصرالدینشاه : یک حالتی به ما دست داد و ما فرمودیم از خیابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
سعدی : و مرغی را شنیدم که در آن سوی خیابان و در راه بیابان و در مشایعت مردی آسیابان بود. وی را گفتم: از چه رو تعجیل کنی؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگویم و اگر گویم انکار کنم .
ماکیاولی: مهم اینست که مرغ از خیابان رد شد. دلیلش هیچ اهمیتی ندارد. رسیدن به هدف، هر نوع انگیزه را توجیه میکند
سلام
این اصلن گلایه نیست٬ آه و ناله هم نیست... هیچی نیست. من تنها نیستم کلی دوست و آشنا دارم .کلی آدم خوب و مهربون هست دور و برم که اگه نبودن... وای تصورش هم نمی تونم کنم
ولی...
ولی گاهی این تنهاییم خفه ام می کنه انگار و حسرت داشتن یکی که بشه یه لحظه٬ فقط برای یه لحظه کنارش آروم گرفت٬ انقدر تو جونم دست و پا می زنه و می کوبونه خودش رو توی دلم به این ور و اون ور که برای خودم هم دلتنگ می شم
انگار انتظار زیادیه که بتونی یکی رو پیدا کنی که بفهمیش و اونم یه ذره٬ فقط یه کم تو رو باور داشته باشه...
تنها دلخوشیم اینه انگار:........................می گذرد